جدول جو
جدول جو

معنی غنچه گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

غنچه گشتن
(دَ گُ دَ)
کنایه از جمع شدن و گرد آمدن و فراهم آمدن، و با لفظدهان (یا دهن) و کف نیز استعمال میشود:
نقد ما چون زر گل در طبق افلاک است
کف ما غنچه نگردد چوشود صاحب مال.
شفیع اثر (از بهار عجم ذیل غنچه بودن).
، کنایه از خویش را فراهم آوردن. خود را جمع کردن، متأمل شدن. (بهار عجم) (آنندراج). تأمل و تفکر. و رجوع به غنچه شدن شود
لغت نامه دهخدا
غنچه گشتن
کنایه از جمع شدن و گرد آمدن و فراهم آمدن
تصویری از غنچه گشتن
تصویر غنچه گشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(نَ)
رام گشتن. مطیع شدن:
بی طاعتی داد این جهان پر از نعیم بیمرش
و این بی کناره جانور گشتند بنده یکسرش.
ناصرخسرو.
نیک بیندیش که ازحرمت این عرش بزرگ
بنده گشته است ترا فرخ و پیروزه جماش.
ناصرخسرو.
هر فریقی مر امیری را تبع
بنده گشته میر خود را از طمع.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(چَ خَ زَ دَ)
حیات یافتن. از نو حیات یافتن:
بمردند از روزگار دراز
بگفتار من زنده گشتند باز.
فردوسی.
عبداﷲ طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد واین تشریف که خلیفه فرمود... بدان زنده گشت. (تاریخ بیهقی). اما چون بر لفظ عالی سخن بر این جمله رفت، بنده قوی دل و زنده گشت. (تاریخ بیهقی).
زنده به آب خدای خواهی گشتن
زنده به جیحون نئی و مرده به سیحون.
ناصرخسرو.
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و باخبر.
مولوی.
اگر مجنون لیلی زنده گشتی
حدیث عشق ازین دفتر نوشتی.
سعدی (گلستان).
- زنده گشتن زمین، احیاء گردیدن آن. روییدن گیاه در آن:
بینا و زنده گشت زمین ایرا
باد صبا فسون مسیحا شد.
ناصرخسرو.
، شفا حاصل کردن و به گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ نُ / نِ / نَ دَ)
غرقه شدن. غرق گشتن. در آب فرورفتن. خفه شدن در آب و مردن:
دلش غرقه گشته به آز اندرون
پراندیشه بنشست با رهنمون.
فردوسی.
دل خاقانی از این درد، برون پوست بسوخت
وز درون غرقۀ خون گشت و خبر کس را نی.
خاقانی.
خاک من غرقۀ خون گشت مگریید دگر
بس کنید از جزع ار اهل جزائید همه.
خاقانی.
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ تَ)
غنچه خسپیدن. نشستن در حال فراهم کردن دست و پای خود، و این هنگام تأمل و تفکر باشد:
فصل گل میگذرد بی قدح و جام مباش
غنچه منشین گره خاطر ایام مباش.
صائب (از بهار عجم) (آنندراج).
رجوع به غنچه خسپیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ کَ / کِ دَ)
کنایه از غنچه آفریدن. (آنندراج). آفریدن و ایجاد غنچه:
جان فدای دهنت باد که در باغ وجود
چمن آرای جهان خوشتر ازین غنچه نبست.
حافظ (از آنندراج).
به تکلیف بهاران شاخسارم غنچه می بندد
اگر در دست من میبود اول بار میبستم.
صائب تبریزی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(تِ لِ فُ کَ دَ)
به تعب افتادن. آزرده شدن. متأذی شدن. رنجه شدن. رنجیده شدن. رنجیدن. رجوع به رنجه شدن و رنجیده شدن و رنجیدن شود:
ازآن تاختن رنجه گشت اردشیر
بدید از بلندی یکی آبگیر.
فردوسی.
تو خود رنجه گشتی بدین تاختن
سپه بردن و کینه را ساختن.
فردوسی.
که ای ترک بدبخت گر بود نام
چرا رنجه گشتی بدین کار خام.
فردوسی.
اگرچه من ز عشقت رنجه گشتم
خوشا رنجی که نفزاید ملالا.
عنصری.
نیست هشیار این فلک رنجه بدین گشتم از او
رنج بیند هوشیار از مرد کو هشیار نیست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود:
به زرق تو این بار غره نگردم
گر انجیل و تورات پیشم بخوانی.
منوچهری.
تا غره گشته ای به سخنهایی
کاینها خبر دهند همی ز آنها.
ناصرخسرو.
غره چرا گشته ای به کار زمانه
گر نه دماغت پر از فساد بخارست.
ناصرخسرو.
پیریت چو شیر نر همی غرد
تو گشته ای به زور کودکی غره !
ناصرخسرو.
هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ ذَ تَ)
غند شدن. جمع شدن. گرد آمدن:
تیغ وفا ز رنگ جفا سخت کند گشت
بازم بلای هجر غم یار غند گشت.
دقیقی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ / کِ دَ)
کنایه ازجمع شدن و گرد شدن. (انجمن آرا) (از برهان قاطع). کنایه از خویش را فراهم آوردن. (آنندراج) :
عندلیبی که در خیال گل است
هر کجا غنچه میشود چمن است.
صائب (از بهار عجم) (آنندراج).
، متأمل شدن. تفکر و تأمل. رجوع به غنچه گشتن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از غرقه گشتن
تصویر غرقه گشتن
غرق شدن
فرهنگ لغت هوشیار
خفتن کسی در حالیکه دست و پای خود را جمع کرده باشد (در وقت تامل و تفکر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنچه بستن
تصویر غنچه بستن
تولید غنچه شدن در گل و درخت، غنچه آفریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غند گشتن
تصویر غند گشتن
جمع شدن گرد آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
به صورت غنچه درآمدن، جمع شدن گرد شدن خویشتن را فراهم آوردن، تامل کردن متفکر شدن
فرهنگ لغت هوشیار